محمدطاهامحمدطاها، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات شیرین پسرم

مامان منتظر...

       نازنینم دیروز برا کنترل و چکاب شما گل پسر نوبت دکتر داشتم.الان شما 34 هفته اس که تو دل مامانی و منم حسابی به شما عادت کردم.هرچند این روزها رو به سختی تموم میکنم ولی به  امید دیدن روی ماهت و به عشق در آغوش کشیدنت سپری میکنم. گفته بودم قراره برا تعیین وزن برم سونو تو 32هفته گی یعنی تاریخ 92/9/18رفتم دکتر آدی بیگ که مشخص شد شما 2374 وزن داری.که با نشون دادن سونو به دکترم خدا رو شکر گفت همه چی خیلی عالیه و شما وزنگیری خوبی داری. دیروز دکتر تاریخ زایمان رو 11بهمن زد.دیگه توکل به خدا اگه شما گل پسری عجله برا اومدن نداشته باشی تااون تاریخ باید صبر کنیم           ...
11 دی 1392

برای پسرم

قند عسلم بالاخره عکسای سیسمونیتم کامل شد امیدوارم از وسایلت خوشت بیاد.دست پدر جون ومادر جون هم درد نکنه ایشالا همیشه سایشون بالای سرم باشه. من که هر روز بادیدن اتاقت ذوق میکنم و روز شماری میکنم تا شما بیایی.این روزا حسابی برام دیر تموم میشه.مامانی جونم حسابی وزنم زیادشده آخه شما همش گرسنت میشه منم مجبورم شما رو گرسنه نزارم.الهی که پسرم سالم و توپول باشه قراره یه هفته دیگه برم سونوگرافی برا تعیین وزن پسرم امیدوارم که  یه پسر توپول و مامانی شده باشی. خیلی دوستت دارم عزیزم    ...
18 آذر 1392

28هفتگی

سلام پسر مامانی  خوبی پسرم؟...امیدوارم خوبه خوب باشی و با لگدهایی که به شکمه مامی میزنی سالم بودنتو نشون بدی.... امروز شما تو دل مامانی وارد 28هفتگی شدی. 60 روز دیگه مونده که پابه این دنیا بزاری و با اومدنت زندگی مامان وبابا رو شیرین کنی . نمیدونی پسرم الان که ماههای آخر رو سپری میکنم بی صبرانه منتظره اومدنتم. الان که دارم برات مینویسم توخونه تنهام وبابایی هم سر کاره .خیلی حوصله مامان سر رفته دلم میخواست الان پیشم بودی،بغلت میکردم ،نوازشت میکردم ومنو از تنهایی درمیاوردی.ولی خوب بازم صبر میکنم  میدونم که با اومدنت زندگیمونو عوض میکنی. راستی امروز پنجم محرمه،دیروز همایش شیرخوارگان بود خیلی دوست داشتم بودی وعلی ...
6 آذر 1392

سونو گرافی چهار بعدی پسرم

سلام عشق مامان امروز شما تو دل مامانی وارد 27 هفته گی شدی.میخوام از سونوگرافی چهار بعدی که تو تاریخ 92/7/3رفتم و شما تنها 22 هفته داشتی برات بگم. بعداظهر بود که با بابایی رفتیم بیمارستان میلادخیلی منتظر موندیم منم که خیلی هیجان داشتم دل تو دلم نبود آخه برا دفعه اول بود که میخواستیم پسلمی نازمونو به طور واضح ببینیم.وقتی نوبتمون شد با بابایی رفتیم داخل. برا اولین بار که نگاهم به مانیتور خورد واقعا اشک تو چشمام جمع شد اصلا فکرشم نمیکردم پسر نازم تموم اعضای بدنش کامل شده بود خیلی ناز این دستای قشنگتو تکون میدادی.الهی مامان قربونت بره که انگار میفهمیدی میخوان ازت عکس بگیرن عکس العملای مختلفی نشون میدادی. باباجونم خیلی خوشحال شده بود.تااینکه...
11 آبان 1392

وقتی فهمیدم تو هستی

سلام کوچولوی نازنینم این اولین خاطره ای است که شروع به نوشتن کردم.هرچند یه کم دیرشده ولی خوب هنوز خیلی خاطره های شیرین با اومدند در راهه.الان که شروع به نوشتن کردم شما 7ماه(26هفته)است که درون شکم مامانی وتو این 7ماه روزهای خاطره انگیزی رو باتو سپری کردم.  اولین روزی که متوجه شدم وجود داری ودر درونم داری شکل میگیری تاریخ 1392/3/13 بود.از دو هفته قبلش درد زیادی داشتم و خودم علت این درد زیاد رو نمیدونستم بابای نازنینت هم به شوخی به من میگفت نکنه مامان شده باشی ولی من به مسخره میگرفتم .تا اینکه تو این تاریخ تصمیم گرفتم خودم چک کنم خیلی استرس داشتم.همیشه فکر میکردم وقتی بفهمم تو هستی  چیکار میکنم؟هیچی هیچکار نکردم فقط با دیدنش شوکی ...
4 آبان 1392